نسبیت زبانی | نظریه‌ای دربارهٔ اثر زبان بر ذهن - بخش سوم

ساخت وبلاگ

نسبیت زبانی'>زبانی | نظریه‌ای دربارهٔ اثر زبان بر ذهن - بخش سوم

آموزش, دربارهٔ زبان, زبان علم, زبان و ذهن, مبانی ویرایش, ویرایش و درست‌نویسی

فرضیهٔ نسبیت زبانی (linguistic relativity) مدعی است مفاهیم واژگانیِ ذهن انسان در طرز اندیشیدن او تأثیر می‌گذارند و شیوهٔ اندیشهٔ فرد دربارهٔ جنبه‌های متعدد جهان را شکل می‌دهند.

در این فِرِسته، چهار جُستار در اثبات و ردّ نسبیت زبانی گرد آورده‌ایم:

  • نقش زبان در شکل‌گیری طرز فکر ما، سخنرانیِ لرا بورودیتسکی
  • چگونه زبان تفکر را شکل می‌دهد؟، نوشتهٔ لرا بوروديتسکی، ترجمهٔ محمدمهدی ميرلو
  • زبان، اندیشه و فرهنگ‌، نوشتهٔ پل هنله، ترجمهٔ یدالله موقن
  • زبان و اندیشه، نوشتهٔ کورش صفوی

دعوتید به خواندن این بحث شیرین و عمیق، دربارهٔ رابطهٔ زبان و تفکر، دربارهٔ اثر زبان بر اندیشه و دربارهٔ نسبیت زبانی.


زبان، اندیشه و فرهنگ‌

نوشتهٔ پل هنله، ترجمهٔ یدالله موقن


«زبان، اندیشه و فرهنگ‌» مقالهٔ مشهوری دربارهٔ نظریهٔ ورف است و نخستین مقاله از این کتاب:

Paul Henle (ed): Language,Thought and culture (The University of Michighan Press, 1958) PP. 1-24

هومبولت معتقد بود: «تفاوت میان زبان‌های گوناگون، تفاوت در آواها و نشانه‌ها نیست؛ بلکه تفاوت در جهان‌بینی‌هاست.» و ورف نیز بر همین باور است. توشیهکیو ایزوتسو در اثر خویش، خدا و انسان در قرآن (ترجمهٔ احمد آرام، تهران: شرکت سهامی انتشار، ۱۳۶۱) در پانویس صفحهٔ ۵ می‌نویسد: «درمورد نظریهٔ اخیر [فرضیهٔ ساپیر-ورف‌] رجوع شود به تحقیق بسیار نقادانهٔ استاد پل هنله در «زبان، اندیشه، و فرهنگ». ظاهراً این دو مکتب [یعنی مکتب هومبولت و مکتب ساپیر-ورف‌] مدت‌ها در دو کرانهٔ اقیانوس اطلس به نظریهٔ زبان‌شناختی واحدی پرداخته بودند، بی‌آنکه هیچ‌گونه آشنایی با یکدیگر داشته باشند.» اما آر. اچ. روبینز در کتاب خود، تاریخ مختصر زبان‌شناسی (ترجمهٔ علی‌محمد حق‌شناس، تهران‌، نشر مرکز، ۱۳۷۰) در صفحهٔ ۳۷۵ می‌نویسد: «پیش از این نشان داده‌اند که در زبان‌شناسی آمریکایی خطی مستقیم هست که از هومبولت آغاز می‌شود و از رهگذر دی. جی. برینتون (که مترجم برخی از آثار هومبولت به انگلیسی است) و اف. بوآس و ای. ساپیر به بی. ال. ورف می‌رسد.»

البته جز هومبولت، لوسین لوی-برول و ارنست کاسیرر نیز بر ورف در ارائه نظریهٔ نسبیت زبانی پیشی داشته‌اند. نظریهٔ نسبیت زبانی با نظریهٔ نسبیت فرهنگی و نظریهٔ نسبیت شناخت‌شناسی ارتباط ارگانیک دارد.

۱

معمولاً زبان را امری عادی می‌پندارند. کاربرد آسان و روان آن سبب شده است تا زبان را واسطه‌ای شفاف برای انتقال اندیشه بپندارند‌؛ زیرا ظاهراً مانعی در جریان عادی تفکر ما ایجاد نمی‌کند، و این تصور پدید می‌آید که زبان وسیله‌ای است که می‌توان آن را به‌یکسان برای انتقال هرگونه اندیشه‌ای به کار گرفت. در عرصهٔ علم، هر زبان فقط موردعلاقهٔ زبان‌شناسان و شاید روان‌شناسانی است که به رشد کودک یا آفازی [اختلال در مرکز نطق و کتابت‌] علاقه‌مندند. چنین دریافتی از زبان را تعدادی از زبان‌شناسان و انسان‌شناسان مردود دانسته‌اند‌. ادوارد ساپیر بیش از بیست سال پیش [اکنون بیش از شصت سال پیش‌] بر این عقیده بود که‌:

رابطهٔ میان زبان و تجربه را نادرست درک کرده‌اند. زبان برخلاف آنچه ساده‌لوحانه می‌پندارند، فقط سیاههٔ منظمی از فقره‌های مختلف تجربه‌ای که می‌توان بدان استناد کرد نیست؛ بلکه سازمان سمبلیک و مستقل و خلاقی نیز هست که نه‌فقط به تجربه‌ای که بخش اعظمش بدون کمک زبان به دست آمده است ارجاع می‌کند، بلکه حدودوثغور تجربه را هم زبان بر اساس کمال صوری خود برای ما تعیین می‌نماید. همچنین به این علت که ما ناآگاهانه انتظارات ضمنی خود را که بر اثر وجود زبان در ما ایجاد شده به قلمرو تجربه فرامی‌افکنیم‌، زبان برای ما تجربه را در چهارچوبی مشخص قرار می‌دهد.۱

ساپیر می‌افزاید که استحکام این ادعا هنگامی به ثبوت می‌رسد که زبان‌های هندواروپایی را که کم‌وبیش مشابه هم‌اند، با زبان‌هایی مقایسه کنند که تفاوت بارزی با آن‌ها دارند؛ مانند زبان‌های بومیان آفریقا و آمریکا.

بنجامین لی ورف این نظر ساپیر را در سلسله‌مقاله‌هایی‌۲ بسط داده است. وی می‌گوید که زبان نوعی منطق و چهارچوب عام ارجاع را تشکیل می‌دهد و بدین طریق، هر زبان تفکر سخن‌گویان خود را شکل می‌بخشد‌. او همچنین مدعی است که هرجا فرهنگ و زبانی با هم رشد کرده باشند، ارتباط‌های مهمی میان جنبه‌های عام دستورزبان و ویژگی‌های آن فرهنگ‌، در کل موجود است. ورف برای اثبات این نظر‌، زبان‌های سرخ‌پوستان آمریکا و به‌ویژه زبان هوپی (HoPi) را با زبان‌های اروپایی مقایسه کرد‌، و تفاوت‌های زبان‌های اروپایی با یکدیگر در مقام مقایسه با تفاوت‌های آن‌ها با زبان هوپی چنان ناچیز بود که آن‌ها را با عنوان کلی زبان میانگین استاندارد اروپایی (Standard Average European‌) گروه‌بندی کرد.

اگر نظر ورف و پیروانش درست باشد، در علوم اجتماعی‌، مطالعهٔ زبان اهمیتی تازه پیدا می‌کند و در روان‌شناسی نقش مهم‌تری خواهد یافت و در همهٔ پژوهش‌های فرهنگی اهمیتی درجه‌اول به دست می‌آورد و حتی شاید کانونی گردد که رشته‌های مختلف علوم اجتماعی به گرد آن جمع شوند‌. به همین دلیل فصل کنونی را به بررسی این نظر اختصاص خواهیم داد و بحث را با بررسی اصطلاحات زبان و اندیشه و فرهنگ آغاز می‌کنیم و سپس به‌‌ترتیب دربارهٔ رابطهٔ زبان با اندیشه و ارتباط زبان با فرهنگ به بحث می‌پردازیم.

۲‏

چون ارتباط‌های ممکن میان زبان و اندیشه و فرهنگ تا حدودی منوط به تعریف اصطلاحات فوق خواهد بود‌، پس نخست آن‌ها را تعریف می‌کنیم‌. پیش از آنکه بخواهیم ارتباط‌های میان اندیشه و زبان را اثبات کنیم، باید به تحلیل این مفاهیم بپردازیم‌. معمولاً زبان گواه اصلی وجود اندیشه و چگونگی آن است و اگر مدعای ورف چیزی بیش از نظری معمولی و بدیهی باشد، باید جنبه‌های ویژهٔ زبان و اندیشه را به‌روشنی از یکدیگر متمایز و آن‌ها را از هم جدا کنیم.

شاید بهتر باشد که نخست به جست‌وجوی جنبه‌هایی از زبان بپردازیم که به‌روشنی از اندیشه جداشدنی‌اند و می‌توانند با آن مقایسه شوند. واژگان یک زبان، که منظور سیاههٔ واژه‌هایی است که در یک زبان وجود دارد، به‌وضوح یکی از همین جنبه‌هاست. می‌توان با مقایسهٔ واژگان دو زبان، ویژگی‌های هریک از آن‌ها را دریافت یا لااقل تفاوت‌های میان آن‌دو واژگان را مشاهده کرد‌. شاید بتوان این تفاوت‌ها را با تفاوت‌های موجود در اندیشه‌ها و عقایدی که به‌طور مشترک در دو زبان بیان می‌شوند، مقایسه کرد.

خصلت دیگر و نمایانگر زبان‌ها شیوهٔ صرف آن‌هاست. شاید بتوان از این لحاظ نیز زبان‌های گوناگون را مقایسه کرد تا چنانچه تفاوت‌های صرفی با تفاوت‌هایی که در خود زبان بیان می‌شوند ارتباطی داشته باشند، مشهود گردند‌. شیوهٔ شکل‌گیری جمله نیز عنصر زبانی است که از محتوای زبان جداشدنی و با آن مقایسه‌شدنی است. در بعضی موارد، اصطلاحاتی که پدیدارهایی یکسان را در زبان‌های مختلف بیان می‌کنند، متعلق به انواع کلمه‌اند. مثلاً آنچه در زبانی با اسم بیان می‌شود، شاید در زبان دیگری با فعل بازنموده شود. این مورد نیز تفاوت ملموسی است که با محتوای دو زبان مقایسه‌شدنی است.

مقوله‌ای که نوعاً آن را تفکر می‌نامیم، باید هم دربرگیرندهٔ ادراک باشد و هم آنچه شاید بتوان سازمان مفهومی تجربه نامید‌. بنابراین ورف می‌گوید که در زبان شانی (Shawnee) تمیزکردن تفنگ با سنبه را چنین توصیف می‌کنند: «نقطه‌ای خالی و متحرک و خشک را با ابزاری هدایت‌کردن.»۳ چنین توصیفی قطعاً تفاوتی ‌در نظام تفکر را نشان می‌دهد. در زبان انگلیسی تأکید بر اشیا و اجسام مادی است‌؛ در حالی که در زبان شانی تأکید بر امور دیگر است. بر اساس بعضی نظریه‌ها، اگر چنین تفاوت‌هایی در نظام تفکر را به‌اندازهٔ کافی گسترش دهند، به فلسفه‌های گوناگون می‌رسند. به هر جهت، آن‌ها تفاوت‌هایی در اندیشه را نشان می‌دهند که با تفاوت‌های زبان‌ها ارتباط دارند.

برشمردن عناصر زبان و اندیشه چنان مناقشه‌انگیز نیست؛ اما وقتی مقولهٔ فرهنگ به این مسئله کشانده شود، با مناقشهٔ انسان‌شناختی روبه‌رو می‌شویم‌؛ مثلاً دراین‌باره که فرهنگ دربرگیرندهٔ چه اموری است. اما تلاش ما در جهت پایان‌دادن به این مناقشه نیست؛ بلکه فقط می‌کوشیم دیدگاهی را درمورد فرهنگ به‌طور اجمالی بیان کنیم که برای مقایسهٔ فرهنگ با زبان ثمربخش‌تر از دیدگاه‌های دیگر است. ولی جز این، برای این دیدگاه مزیت دیگری قائل نیستیم.

این دیدگاه فرهنگ را چنین تعریف می‌کند‌: «همهٔ طرح‌هایی که به‌طور صریح یا تلویحی، عقلانی، غیرعقلانی یا ضدعقلانی به‌منزلهٔ الگوهای بالقوه هادی رفتار مردمان در هر عصر و زمانی، در طول تاریخ، برای زیستن آفریده شده‌اند‌.»۴ از این دیدگاه، فرهنگ، الگوهای شیوهٔ زیستن یا الگوهای راهنما در زندگی است که بر یک گروه اجتماعی حاکم باشد. این الگوها را نباید اموری جدا از هم دانست؛ بلکه اموری‌اند که از لحاظ کارکردی‌ [فونکسیونل‌] با هم مرتبط‌اند. این الگوها با هم ترکیب می‌شوند و موضوع‌های ‌[تم‌ها] معینی را می‌سازند. یک موضوع تعمیم سطح بالاتری است. تعمیم‌های سطوح پایین‌تر مستقیما بر پایهٔ موارد سلوک متکی‌اند و الگوهای رفتار را تشکیل می‌دهند. تعمیم این الگوها موضوع‌ها را می‌سازند. هر موضوعی شامل مفاهیمی است که مثال بارز تعدادی از الگوهای رفتارند. سازگاری موضوع‌ها ضروری نیست و همچنان‌که اپلر (Opler) مشاهده کرده است، شاید در یک فرهنگ، طبق دو موضوع زیر عمل شود:۵ «سال‌خوردگی مطلوب و محترم است» و «همهٔ اشخاص باید مدام مقام خود را از طریق مشارکت در فعالیت‌هایی که ویژهٔ مقام آن‌هاست‌، اعتبار بخشند.» در واقع محدودیت یک موضوع‌ [تم‌] را عمل موضوع متعارض آن جبران می‌کند و این امر برای بقای جامعه ضروری است.

پس مسئله‌ای را که ورف مطرح کرده است، می‌توان کمی روشن‌تر به این صورت بیان کرد: چه ارتباطی میان مکانیسم‌های زبان مانند واژگان و صرف و جمله‌سازی با ادراک و سازمان‌دادن تجربه یا با الگوهای گسترده‌تر رفتار وجود دارد؟ این پرسش تا حد قابل‌قبولی مشخص و روشن است؛ جز دربارهٔ ارتباطی که احتمالاً وجود دارد. بدیهی است مطلوب‌ترین هدف‌ که در عین حال بر سر آن کمتر مناقشه می‌شود، این است که هم‌بسته‌هایی را بیابیم که نشان دهند عناصر زبانی معینی مثلاً با جنبه‌های مشخصی از فرهنگ تغییر می‌کنند‌. ضروری نیست که برای این هم‌بسته‌های به‌دست‌آمده تقدم عِلّی قائل شویم. با این وصف می‌توان از یک طرفِ این رابطه درمورد طرف دیگر آن نیز نتیجه‌گیری‌هایی کرد. برای نشان‌دادن ارتباط میان واژه‌ها و علایق یک جامعه شواهد مستقیم و کافی وجود دارد‌؛ اما درمورد سایر ارتباط‌ها، یافتن شواهد دشوار است. در چنین مواردی شواهد غیرمستقیم را باید در نظر گرفت و شیوهٔ استدلال تا حدودی به این صورت درمی‌آید که اگر شواهد بیشتری در دست می‌بود، می‌شد وجود چنین هم‌بستگی یا ارتباطی را یافت. پیش‌بینی چنین هم‌بستگی‌ای میان عوامل مختلف بر پایهٔ رابطهٔ علّی صورت می‌گیرد. حتی درمورد رابطهٔ میان واژگان و فرهنگ، این نوع شواهد کمک می‌کنند تا شواهد هم‌بستگی مستقیم را بیابیم. ما دلایل بسیاری، به‌منزلهٔ بخشی از روان‌شناسی حس مشترک خود، در اختیار داریم تا متقاعد شویم که یک قوم برای اموری که با آن‌ها ارتباط دارد، باید واژه داشته باشد و برای اموری که با آن‌ها ارتباطی ندارد، واژه‌ای نداشته باشد. بنابراین درمورد این ارتباط، آمادگی بیشتری داریم که بپذیریم شواهد موجود کافی‌اند.

این ادعا که میان زبان و فرهنگ رابطهٔ علّی وجود دارد، البته روشن نمی‌کند که کدام‌یک دیگری را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. شاید یکی عامل علّی دیگری باشد و شاید هر دو معلول‌های علت مشترک باشند یا میان آن دو، عمل علّی متقابل وجود داشته باشد. در واقع با درنظرگرفتن این امر که زبان و فرهنگ عواملی مرتبط با هم و پایدارند، وجود رابطهٔ علّی متقابل پذیرفتنی‌تر است. ارتباط‌هایی که در بخش بعدی بررسی خواهیم کرد، بیشتر ارتباط‌های علّی خواهند بود.

اکنون پس از این بحث اجمالی دربارهٔ عوامل دخیل، به جست‌وجوی شواهدی برای اثبات وجود این ارتباط‌ها برمی‌آییم. بدین منظور مناسب‌ترین روش این است که شواهدی را ارائه دهیم که دالّ بر پیوند میان زبان و اندیشه‌اند و بحث را با بررسی رابطهٔ میان واژگان و ادراک آغاز کنیم‌. زبان‌ها از لحاظ واژگان آشکارا با یکدیگر متفاوت‌اند‌ و این تفاوت به‌طور عام به تفاوت محیط سخن‌گویان آن زبان‌ها وابسته است. مثلاً ورف مشاهده کرده است که زبان‌های اسکیمو برای انواع مختلف برف واژه‌های گوناگونی دارند؛ در حالی‌ که در زبان‌های اروپایی فقط یک واژه برای برف وجود دارد. اما زبان آزتک (Aztec) در این مورد حتی از زبان‌های اروپایی فقیرتر است؛ زیرا ستاک یک واژه را برای سرما، یخ و برف به کار می‌برد.۶ ساپیر مدارک زیادی درمورد قلمرو وی وسیع‌تر ارائه می‌دهد و مدعی است که واژگان یک زبان، به‌وضوح محیط جغرافیایی و اجتماعی یک قوم را منعکس می‌کند. در واقع کل واژگان یک زبان «سیاههٔ پیچیده‌ای از اندیشه‌ها، تصورات، علایق و مشاغلی است که توجه آن قوم را به خود جلب کرده‌اند… .»۷ او یادآور می‌شود که در زبان قوم نوت‌کا (Nootka‌) که در ساحل شمال غربی آمریکا به سر می‌برد، جانوران دریایی به‌دقت و به‌تفصیل تعریف و نمادین می‌شوند. بعضی از اقوام صحرانشین اطلاعات زیادی دربارهٔ حبوبات و سایر گیاهان خوردنی دارند‌. همین طور زبان قوم پایی‌یوت (Paiute) که قومی صحرانشین است، می‌تواند خصوصیات جغرافیایی بیابان را به‌تفصیل توصیف کند و این امر در سرزمینی که مشخص‌کردن جای چاه‌های آب مستلزم دانستن نشانی‌های پیچیده‌ای است، ضروری است. ساپیر خاطرنشان می‌سازد که آنچه درمورد محیط طبیعی صادق است، با وضوح بیشتری درمورد عرصهٔ اجتماعی نیز صدق می‌کند. در فرهنگ‌های گوناگون‌، سلسله‌مراتب اجتماعی‌ با همهٔ پیچیدگی‌هایشان و نیز تمایزات شغلی به‌تمامی در زبانشان انعکاس می‌یابند.

تا اینجا استدلال فقط نشان داده است که واژگان، محیط یک قوم را منعکس می‌کند. چون فرهنگ‌، به‌ویژه در جایی که صنعت رشد ناچیزی داشته است، شدیداً به محیط وابسته است؛ پس دلیلی در ‌دست است دالّ بر اینکه لااقل واژگان و شیوه‌های عمل‌کردن، معلول‌های علت مشترکی‌اند؛ بنابراین هریک می‌تواند نمایهٔ دیگری باشد.

اما مطالب فوق از ادراک چیزی نمی‌گویند و اگر منظور از ادراک فقط ثبت‌وضبط امور ارائه‌شده باشد، در آنچه گذشت، ربط چندانی با آن مشهود نیست. اما در واقع چنین نیست؛ زیرا شواهد بسیاری وجود دارند که نشان می‌دهند ادراک متأثر از مجموعهٔ ذهنی (mental set) است. برونر (Bruner) و گودمن (Goodman) در مقاله‌ای که اکنون کلاسیک شده است، تأثیرات مجموعهٔ ذهنی‌ [بر ادراک را] خلاصه کرده‌اند. آن‌ها می‌گویند:

افراد را می‌توان نسبت به دیدن اشیا و شنیدن صداها همان گونه شرطی کرد که نسبت به انجام اموری مانند پرش زانو، برهم‌زدن پلک یا ترشح بزاق‌. هر پژوهشگری در رشتهٔ تلقین، خواه مآخذ بسیاری را که برد (Bird) دربارهٔ این موضوع فراهم آورده است دنبال کرده باشد یا نه، این مطلب را می‌داند که اگر به شخصی تصویری کم‌رنگ را به‌دفعات بسیار همراه با صدایی نشان دهند، در صورت قطع تصویر و ایجاد صدا، شخص مذکور می‌پندارد که تصویر را نیز می‌بیند. این ادراک نیست؟ چرا نیست؟ شخص مذکور آنچه را می‌بیند، با همان وضوحی گزارش می‌دهد که پدیدهٔ فای۸ را.۹

به‌علاوه آن‌ها خاطرنشان می‌کنند که پاداش و مکافات، تجربه و عوامل اجتماعی می‌توانند بر نحوهٔ ادراک مؤثر باشند. پژوهش آنان نشان می‌دهد که کودکان اندازهٔ سکه‌ها را بزرگ‌تر از اندازهٔ واقعی آن‌ها تخمین می‌زنند. به‌طور کلی هرچه ارزش پولی سکه بیشتر باشد، مقدار خطا در تخمین اندازهٔ آن بیشتر است‌. همچنین خطا در تخمین اندازهٔ سکه‌ها بیشتر است تا در اندازهٔ مقواهای بریده‌شدهٔ هم‌اندازهٔ آن‌ها. مقدار خطا در کودکان بی‌بضاعت بیشتر است تا در کودکان غنی. همچنان که آنان می‌گویند شخص ادراک‌کننده را نباید «ابزار ثبت‌کنندهٔ منفعلی پنداشت که فقط طرحی پیچیده دارد.»

پس پرسش به این صورت مطرح می‌شود که آیا دانستن واژه‌ای از واژگان، واژه‌ای که لا اقل در تجربهٔ حسی کاربردی داشته باشد، مجموعه‌ای را تشکیل می‌دهد که ادراک را به‌سوی قالب آن واژه سوق دهد؟ وجود چنین مجموعه‌ای به این معنی است که فقط آن جنبه‌هایی از محیط مشاهده می‌شوند که با کاربرد آن واژه مربوط باشند؛ ولی دیگر جنبه‌ها نادیده می‌مانند‌. دربارهٔ این نکته شواهد مستقیم در دست نیست؛ اما می‌توان حدس زد که چنین مجموعه‌ای وجود دارد. در کودکان و تازه‌واردان به جامعه، انگیزه‌ای قوی برای آموختن زبان آن جامعه وجود دارد‌؛ زیرا فقط از طریق دانستن زبان می‌توان نیازهای خود را برآورد و با دیگران ارتباط برقرار کرد. بنابراین توانایی در به‌کاربردن واژه‌های یک زبان با پاداش همراه است و این انگیزه با این کشف که واژگان در بررسی محیط مفید است، تقویت می‌گردد‌. اگر انگیزهٔ مذکور برای آموختن زبان وجود داشته باشد، پس استنتاج مجموعه‌ای که به کاربرد زبان کمک کند‌، امری معقول خواهد بود و این مجموعه بر ادراک تأثیر می‌گذارد.

بنابراین با درنظرگرفتن آنچه از منابع دیگر دربارهٔ مجموعهٔ ذهنی می‌دانیم، می‌توان اظهار این مطلب را با آنچه تاکنون گفته شده است، سازگار دانست که جهان به اشخاصی که واژگان متفاوتی به کار می‌برند، متفاوت نمایان می‌شود. زبان‌های مختلف توجه را به جنبه‌های متفاوتی از محیط معطوف می‌کنند‌. دراین‌باره می‌توان مثال‌های متعددی ذکر کرد. مثلاً در زبان قوم ناواهو (Navaho‌) نام رنگ‌ها تقریباً مشابه رنگ‌هایی است که‌«سفید‌»، «سرخ‌» و «زرد» می‌نامیم، اما هیچ واژه‌ای که معادل «سیاه‌»، «خاکستری»، «قهوه‌ای»، «آبی» و «سبز»باشد، وجود ندارد. اما دو واژه هست که مشابه‌ «سیاه‌» است؛ یکی سیاهی تاریکی و دیگری سیاهی رنگ اجسامی مانند زغال‌. برای رنگ‌هایی که ما «خاکستری» و «قهوه‌ای‌» می‌نامیم، در آن زبان فقط یک واژه و برای «آبی» و «سبز» نیز تنها یک کلمه موجود است. تا آنجا که به واژگان ارتباط می‌یابد، قوم ناواهو طیف رنگ‌ها را به بخش‌هایی متفاوت با بخش‌هایی طیف رنگ‌های ما تقسیم می‌کند. احتمال این هست که ادراک ناواهویی در مواردی خود را دراین‌باره دردسر ندهد که آیا رنگ جسمی که می‌بیند، قهوه‌ای است یا خاکستری! افراد قوم ناواهو نه‌تنها دراین‌باره که آیا رنگ جسمی که در نور کم قرار گرفته است، آبی است یا سبز بحث نمی‌کنند، بلکه حتی میان رنگ‌های آبی و سبز فرق نمی‌گذارند.

البته از این مثال نباید چنین برداشت کرد که افراد قوم ناواهو از تمایز رنگ‌هایی که برای ما آشنا هستند، ناتوان‌اند‌. آن‌ها بیش از ما دچار کوررنگی نیستند؛ زیرا خود ما نیز فاقد واژه‌هایی هستیم که دو نوع سیاهی را بیان کنند که آنان آن‌ها را از یکدیگر متمایز می‌دانند‌. نکته‌ای که می‌خواهیم بگوییم، بیشتر این است که واژگان آن‌ها آنان را به این جهت سوق می‌دهد که تمایزات دیگری را که ما معمولاً درمی‌یابیم، از چشم آن‌ها پوشیده بدارد.

اگر ما در ادعای خود که واژگان، ادراک را متأثر می‌سازند محق باشیم، پس باید انتظار داشت که واژگان دیگر جنبه‌های اندیشه را نیز متأثر کنند. تقسیم‌بندی‌هایی که در تجربهٔ خود می‌کنیم، به این بستگی دارند که امور را چگونه دریافت می‌کنیم؛ پس این تقسیم‌بندی‌ها نیز مانند ادراک در معرض همان تأثیر زبانی قرار دارند. دوباره انتظار می‌رود که تأثیر در هر دو جهت باشد. اگر در تفکر پیرامون جهان، تصورات معینی را به کار می‌بریم، پس باید این تصورات را یا به‌طور مستقیم یا از طریق استعاره به واژگان بیفزاییم و شاید این تأثیر بر دیگر تأثیرات مقدم باشد. گرچه هنگامی که اصطلاحی در واژگان بود، آن اصطلاح هم بر ادراک حسی و هم بر دریافت مفهوم تأثیر می‌گذارد‌.

صرف‌ها نیز در میان آن امور زبانی گنجانده شده‌اند که شاید بر اندیشه تأثیری داشته باشند. چون شکل‌های دستوری کمتر از واژگان تغییر می‌کنند، پس تأثیر صرف‌ها اگر وجود داشته باشد، نافذتر خواهد بود. ما مدعی هستیم که چنین تأثیری وجود دارد و مشابه تأثیر واژگان است. صرف‌ها توجه ما را بر جنبه‌های معینی از تجربه بیش از سایر جنبه‌های آن متمرکز می‌کنند و از این طریق، بر ادراک ما اثر می‌گذارند‌.

شاید بتوان با کمک مثالی فرضی، شیوه‌ای را شرح داد که صرف‌ها در اغلب موارد طبق آن عمل می‌کنند. فرض کنید که ستاک فعلی، مثلاً A، را داریم و فرض کنید که در مرحلهٔ آغازین زبان، فقط خود A به کار می‌رفته است. فرض کنید که در مرحلهٔ بعدی بهتر ‌بوده است که نشانگرهای زمان دستوری (tense indicators) به فعل افزوده شوند تا زمان گذشته‌، حال و آینده را نشان دهند. این نشانگرها را می‌توان به صورت پسوندها به ستاک فعل افزود و آن‌ها را به شکل Az Ay Ax نشان داد. چون در هر موقعیتی که پیش از این‌، خود A به کار می‌رفت، اکنون A با پسوند به کار می‌رود، پس بدیهی است که ساده‌کردن صرف ممکن می‌شود. اکنون از لحاظ زمان دستوری به ستاک خود فعل (یعنی A) دیگر نیازی نیست‌؛ زیرا به‌جای A یکی از شکل‌های پسونددار آن به کار می‌رود. ما تلفظ ستاک فعل از تلفظ دیگر شکل‌های پسونددار آن آسان‌تر است. پس طبیعی است که ستاک فعل (A) به‌جای یکی از شکلهای پسونددار آن و به‌معنای اخیر به کار رود. بدین شیوه Ax می‌تواند مخفف شده، به‌صورت A درآید. هرچند چنین کاری در مکالمه مناسب است، اما تأثیرش این خواهد بود که زبان را از واژه‌ای که معنای کهن A را داشته باشد، محروم می‌کند. شاید این امر زیان‌بخش نباشد؛ اما موجب می‌شود که به‌کاربردن زبان مستلزم تفکر بیشتری باشد‌. دیگر نمی‌توان به‌سادگی دریافت که شرایط به‌کاربردن ستاک فعل (A) وجود داشته است و A به کار می‌رفته است؛ زیرا اکنون لازمهٔ به‌کارگیری زبان دریافت این نکته نیز شده است که کدام‌یک از پسوندها را باید به کار برد. هنگامی می‌توان از یک جنبهٔ تجربه سخن گفت که جنبهٔ دیگر آن نیز مشاهده شده و از آن سخن رفته‌ باشد‌. این را می‌توان مشاهدهٔ الزامی نامید که به‌وسیلهٔ صرف القا می‌شود. زمان دستوری که در بالا از آن بحث شد، فقط یک نوع از مشاهدهٔ الزامی را نشان می‌دهد‌. آشکار است که به‌کاربردن فعل در زبان انگلیسی مستلزم مشاهداتی است هم درمورد تعداد و هم شخص.

اصطلاح مشاهدهٔ الزامی را نباید به این معنی گرفت که سخن‌گوی یک زبان می‌داند که ناگزیر است فقط جنبه‌های معینی از محیط خود را مشاهده کند. او اغلب به‌طور طبیعی و ناآگاهانه این مشاهدات را انجام می‌دهد و قطعاً در انجام آن‌ها هیچ‌گونه الزامی احساس نمی‌کند و البته در اینجا نیرویی واقعی یا فیزیکی در کار نیست‌. گرچه ممکن است فردی واژگان انگلیسی را بی‌آنکه تمایزات زمان دستوری و شخص را در نظر گیرد، به کار برد و در شرایط مساعد مقصود خود را بفهماند، اما در شرایط عادی و نامساعد نمی‌تواند مقصود خویش را برساند و از این لحاظ در معرض استهزا و تمسخر قرار می‌گیرد‌. این مورد فقط الزامی خارجی را نشان می‌دهد؛ اما به‌کاربردن زبان برحسب عادت، الزامی درونی را به وجود می‌آورد.

مشاهداتی که بر گویندهٔ زبان تحمیل می‌شوند، برحسب زبان‌ها متفاوت‌اند‌. بنابراین کلوکهان (Kluckhohn) و لایتون (Leighton) زبان انگلیسی را با زبان ناواهویی مقایسه کرده، می‌گویند:

زبان انگلیسی از دیدگاه‌ [سخن‌گوی زبان‌] ناواهویی، زبان قاصری است؛ زیرا مطلب را بسیار گنگ و مبهم بیان می‌کند‌؛ مانند این جمله: «من آن را می‌اندازم.» زبان ناواهویی چهار خصیصه را که زبان انگلیسی ناگفته می‌گذارد یا مخاطب باید آن‌ها را از متن دریابد، مشخص می‌کند:

۱. شکل جمله باید روشن کند که آیا آن معرفه است یا نکره؛

۲. ستاک فعل به‌کاررفته برحسب آنکه شی‌ء گرد‌، دراز، مایع یا جاندار و غیره باشد، تغییر می‌کند؛

۳. این امور باید دقیقاً مشخص شوند که آیا عمل انداختن رخ داده یا در شرف وقوع است یا آنکه موقع متوقف‌شدنش فرارسیده است. آیا عمل انداختن اتفاقی صورت گرفته است یا همواره تکرار می‌شود؟؛

۴. باید میزان کنترل شخصی که جسم را می‌اندازد بر سقوط آن، مشخص شود‌.۱۰

دروتی لی (Dorotgy D. Lee) یادآور می‌شود که در زبان وینتویی (Wintu)، به‌شیوه‌های مشابه با زبان ناواهویی، لازم است که با پسوندها نشان داد که یک خبر بر پایهٔ چه شواهدی قرار دارد و بدین ترتیب زبان وینتویی مشاهده‌ای را بر سخن‌گو تحمیل می‌کند. خانم لی می‌نویسد:

وینتویی نمی‌تواند به‌طور ساده بگوید‌: «ماهی قزل‌آلا خوب است‌.» این بخش از جمله: «خوب است» که زمان دستوری (حال‌) و شخص‌ (ماهی) را بیان می‌کند، نیازمند یکی از توضیحات زیر است: من می‌بینم که ماهی قزل‌آلا خوب است، من می‌چشم که ماهی قزل‌آلا خوب است‌ (یا اگر این موضوع از طریق حس دیگری جز دیدن دانسته می‌شود): من استنباط می‌کنم که ماهی قزل‌آلا خوب است، من داوری می‌کنم که ماهی قزل‌آلا خوب است یا من شنیده‌ام که ماهی قزل‌آلا خوب است.۱۱

می‌توان مدعی شد که درست مانند مورد واژگان، مشاهدات الزامی که صرف‌ها تحمیل می‌کنند، یک مجموعهٔ ذهنی را تشکیل می‌دهند‌. باید گفت که در زبان انگلیسی، زمان وقوع عمل بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد تا در زبان وینتویی. در زبان انگلیسی می‌توان به‌آسانی بدون ارائهٔ شواهد خبر داد؛ اما انتظار می‌رود که وینتویی در این مورد هوشیارتر باشد. در اینجا نیز این تأثیر مانند تأثیر واژگان است، با این تفاوت که تأثیر بر فقره‌های نسبتاً معدودتری تمرکز یافته است، فقره‌هایی که پایهٔ صرف را تشکیل می‌دهند و به همین سبب اثر صرف بر آن‌ها بیشتر است.

سرانجام زیر عنوان زبان، عامل ساخت جمله قرار می‌گیرد؛ در حالی که باز انتظار می‌رود که نخست‌، اندیشه و نیازهای اجتماعی بر ساخت جمله مؤثر باشد؛ اما ممکن است که تأثیر معکوس نیز وجود داشته باشد.

اگر زبان انگلیسی و به‌طور کلی زبان میانگین استاندارد اروپایی را در نظر گیریم‌، دو نوع جمله غالب است: نخست جمله‌هایی که می‌شود آن‌ها را نوع گزارهٔ موضوع‌محمول نامید و نمونهٔ آن‌ها را می‌توان جملهٔ: «این کتاب سرخ است» دانست. دوم جمله‌هایی که می‌توان آن‌ها را نوع عامل‌عمل نامید؛ مانند: «جان می‌دود یا جان مری را دوست دارد.» در جمله‌های نوع نخست عملی انجام نمی‌گیرد؛ بلکه فقط صفت یا کیفیتی به موضوع نسبت داده می‌شود. در جمله‌های نوع دوم موضوع به‌منزلهٔ عامل در نظر گرفته می‌شود. اما در هر دو نوع جمله، موضوع نوعاً چیزی است که در سیر زمان شناختنی است و تداوم دارد‌. حتی هنگامی که موضوع، شی‌ء بدان معنا نباشد، باز هم این تمایل وجود دارد که از موضوع به‌گونه‌ای سخن رود که گویی شی‌ء پایداری است. بدین ترتیب تعمیر کار از تنظیم موتور اتومبیل همان گونه سخن می‌گوید که از بستن چرخ آن؛ گرچه تنظیم موتور رابطه‌ای است میان حرکت اجزای ‌آن‌، در حالی که چرخ اتومبیل یک شی‌ء مادی است. شاید بگویند که سخن‌گفتن از تنظیم موتور به این شیوه، استعماری است و شاید هم چنین باشد؛ اما نکته این است که این استعاره از طریق مفهومِ شی‌ء مادی صورت می‌گیرد.

این گرایش، در زبان ما تسرّی دارد. به‌طور کلی، دربارهٔ رویدادها به‌گونه‌ای سخن می‌رود که گویی آن‌ها اشیایی پایدارند و لااقل در سخن‌گویی به نظر می‌رسد که بخش اعظم سیّال‌بودن تجربهٔ گذرا از میان برود. این گرایش، همچنان که ورف مشاهده کرده است، حتی به خود زمان نیز گسترش می‌یابد. ما از زمان به‌گونه‌ای سخن می‌گوییم یا دربارهٔ آن به‌گونه‌ای می‌اندیشیم که گویی جوهری است که گستره‌ای نامعلوم دارد. شاید بخشی از آن را به همان معنایی که بند رشتهٔ سوسیس را می‌بریم، جدا کنیم یا شاید پنج دقیقه را به همان معنایی صرفه‌جویی می‌کنیم که یک تکه گوشت را.

چنین شیوه‌هایی که از طریق آن‌ها به جهان می‌نگریم، نه‌تنها در سازمان‌دادن به جزئیات تجربه، بلکه برای فلسفه و به‌ویژه منطق و متافیزیک مهم‌اند. منطق کلاسیک شکل گزارهٔ موضوع‌محمول را اساسی می‌دانست و پافشاری می‌کرد که هر جملهٔ منطقی باید به شکل موضوع‌محمول باشد. جمله‌هایی به‌شکل «جان مری را دوست دارد» باید چنان تغییر داده شوند که دوست‌داشتن مری به شکل محمول جان درآید‌. در منطق‌، استدلال‌های مختلف طبقه‌بندی می‌شدند و در قالب نسبت‌هایی میان موضوع و محمول بررسی می‌گردیدند. گرچه چنین دریافتی در قلمرو منطق در عصر ما‌، کم‌وبیش‌ کاملاً مردود شناخته شده است، اما شکی نیست که نسبت موضوع و محمول تا قرن کنونی تأثیری عظیم بر اندیشهٔ [غرب‌] داشته است.

در متافیزیک مفهوم موضوع و محمول به‌شکل دیگری ظاهر می‌شود‌. یکی از مسائل کلاسیک فلسفه به‌هم‌پیوستن ادراک حسی و سازمان‌یافتن آن بوده است. فرقی نمی‌کند که ادراکات حسی جزءبه‌جزء یا آنکه به‌شکل یک کل‌ [= گشتالت‌] داده شده باشند. این مسئله هنوز هم مطرح است که چگونه مشاهدات یک زمان با مشاهدات زمان دیگر ارتباط می‌یابند. پاسخ کلاسیک این مسئله که به‌طور کامل در آثار ارسطو پرورده شده، این است که جهان از جوهرها تشکیل شده است و هرچیزی را که تصور کنیم، عرض یک جوهر است. جوهرها یا جوهر (این مسئله که آیا فقط یک جوهر در جهان هست یا جوهرهای متعد، منوط به نظر فیلسوف است) به‌منزلهٔ چیزی تصور می‌شدند که در سیر زمان پایدار و حتی در بعضی موارد جاودان بودند. بر همین اساس جوهرها، ادراک‌های یک زمان را با ادراک‌های زمان دیگر به هم پیوند می‌دادند. بدین ترتیب گسترده‌ترین توصیف جهان، طبق سنت فلسفی غرب این بود که بگویند جهان شامل جوهرها و عرض‌های آن‌هاست. توازی میان جوهر متافیزیکی که عرض‌هایی است (یا به‌وسیلهٔ آن عرض‌ها جرح‌وتعدیل می‌شد‌) با موضوع منطقی که محمول‌هایی داشت (یا به‌وسیلهٔ آن محمول‌ها جرح‌وتعدیل می‌شد‌)، چنان آشکار بود که اغلب جوهر را چیزی تعریف می‌کردند که همواره موضوع است و هرگز محمول نمی‌شود‌. طبق همین توازی، عرض‌ها مشابه محمول‌ها بودند.

بخش اعظم فلسفهٔ قرن بیستم مجادله برضد چنین برداشت‌هایی بوده است. جای منطق قدیم را منطقی گرفته است که اجازه می‌دهد یک محمول‌، موضوع‌های متعددی را به هم مرتبط کند. در این منطق، کل مفهوم موضوع دیگر اهمیت کلاسیکی‌اش را ندارد. در متافیزیک، نویسندگانی که تفکر فلسفی آنان با یکدیگر اختلاف بارزی دارد، مانند وایتهد، راسل و برگسون در مردوددانستن فرمول‌های کلاسیک جوهر با یکدیگر موافق‌اند‌. هم توازی میان جوهر و موضوع و هم ارتباط میان منطق کلاسیک و دستورزبان تقبیح شده است. ازاین‌رو راسل مصرانه می‌گوید:

«در یک کلام، جوهر، خطای متافیزیکی است که بر اثر ساخت جمله‌هایی که از موضوع و محمول تشکیل شده‌اند، به ساخت جهان انتقال یافته است.»۱۲ حال که ارتباط میان زبان میانگین استاندارد اروپایی را با فلسفه مشاهده کردیم، به مقایسه‌ای بازمی‌گردیم که ورف میان این دو با‌ اندیشه و زبان هوپی به عمل آورده است.۱۳ زبان میانگین استاندارد اروپایی در پنج نقطهٔ اصلی، از زبان هوپی دور می‌شود. این ناهم‌گرایی، یا تفاوت‌هایی دستوری‌اند یا تفاوت‌هایی در دریافت از زمان‌. این تفاوت‌های عظیم زبانی در نقاط زیر مشهودند:

  1. جمع و شمارش؛
  2. نام کمیت‌های فیزیکی؛
  3. مراحل گردش (Phases of cycles)؛
  4. شکل زمانی فعل‌ها؛
  5. مدت، شدت و تمایل‌.

شایسته است که دربارهٔ هریک از این تفاوت‌ها بحث شود‌.

۱. زبان میانگین استاندارد اروپایی اعداد جمع (Plurals numbers) و اعداد اصلی (Cardinals numbers) را نه‌فقط برای مجموعه‌های (aggregates) واقعی که یک‌جا ارائه شده‌اند، بلکه همچنین برای مجموعه‌هایی به کار می‌برد که ورف آن‌ها را‌ «خیالی‌» می‌نامد؛ مانند ده روز که نمی‌توان آن را در یک ادراک به دست آورد. هوپی جمع را در حالت اخیر به کار نمی‌برد و در جایی که ما ده روز را به‌منزلهٔ یک مجموعه می‌دانیم، می‌گوید: «تا روز یازدهم» یا «پس از روز دهم». تمایلی هست که این تفاوت در شیوهٔ سخن‌گویی میان زبان میانگین استاندارد اروپایی با زبان هوپی را مردود بشمارد و آن را صرفاً تفاوتی در اصطلاحات (idiom) بداند که برای زیرساخت اندیشه هیچ اهمیتی ندارد. اگر مرجح‌دانستن «ده روز» بر «پس از روز دهم‌» به‌تنهایی بررسی می‌شد، بی‌شک تبیین مناسب همان بود که گفته شد. اما تفاوت در الگوی اندیشه از نوعی که ورف می‌خواهد نشان دهد، نمی‌تواند بر یک مورد از کاربرد زبانی متکی باشد؛ هرچند این مورد بارز هم باشد. فقط تعدد موارد می‌تواند این احتمال را کاهش دهد که ما با تفاوتی اتفاقی در شیوهٔ سخن‌گویی روبه‌رو هستیم و برعکس تعدد موارد این احتمال را افزایش می‌دهد که در اینجا تفاوت در شیوهٔ اندیشیدن مطرح است. بنابراین اعتبار کل شواهدی که ورف ارائه می‌دهد مطرح است، نه فقط یک فقره از آن‌ها‌.

۲. ورف در زبان میانگین استاندارد اروپایی دو نوع اسم را از یکدیگر متمایز می‌کند. اسم‌های فرد (Individual nouns [یا اسم شمارش‌پذیر]) که بر اجسامی با حدود مشخص دلالت می‌کنند (مانند‌: یک درخت، یک چوب‌دست، یک مرد) و اسم‌های انبوه (Mass nouns [یا اسم‌های شمارش‌ناپذیر]) که «بر پیوستاری همگون (بی‌آنکه حدود آن مشخص باشد)» دلالت می‌کنند (ورف، ص۱۴۰، مانند: آب، چوب، گوشت‌). هرجا بخواهند مرزهای یک اسم انبوه را نشان دهند، آن را با چنین عباراتی بیان می‌کنند: یک جام شیشه‌، ‌یک قطعه صابون، یک فنجان قهوه، یک کیسه آرد. ورف می‌گوید که چنین عباراتی که در آن‌ها واژه‌ای برای ظرف با واژه‌ای برای مظروف ترکیب شده است، راه را برای این مفهوم فلسفی از جهان هموار کرد که جهان ترکیبی است از فرم و ماده‌. او مدعی است که چنین نظریه‌ای برای حس مشترک بی‌درنگ پذیرفتنی است:

بنابراین اعتقاد به فرم و ماده از طریق عادت زبانی است. الگوهای زبان ما اغلب از ما می‌خواهند تا شی‌ء مادی را با یک دو جمله‌ای بنامیم که شی‌ء مذکور را به فقره‌ای بی‌شکل‌ [محتوا، ماده‌] و فرم بخش کند (ورف، ص۱۴۱).

برعکس در زبان هوپی اسم‌ها همواره معنایی فردی دارند؛ حتی اگر حدود بعضی از اشیا مبهم یا نامعلوم باشند. میان اسم‌های فردی و اسم‌های انبوه تقابلی نیست؛ ازاین‌رو هیچ ارجاعی به ظرف یا نوعی کالبد وجود ندارد و هیچ الگویی نیست که تقسیم جهان را به فرم و ماده فراهم آورد.

۳. در زبان میانگین استاندارد اروپایی، اصطلاحاتی مانند «تابستان»، «زمستان»، «بامداد» و «ساعت»، مراحل گردش را نشان می‌دهند؛ اما با آن‌ها به همان شیوه‌ای برخورد می‌شود که با دیگر اسم‌ها‌. آن‌ها را می‌توان به‌منزلهٔ موضوع‌ها یا اشیای دستوری به کاربرد و می‌توان آن‌ها را جمع بست و به‌منزلهٔ معدود عدد به همان شیوه‌ای به کار برد که اسم‌های اشیای فیزیکی را به کار می‌برند. اما زبان هوپی از این لحاظ کاملاً متفاوت است. اصطلاحاتی که بر مراحل گردش دلالت می‌کنند، از لحاظ زبانی متمایز از اسم‌ها هستند و طبقه‌ای را با شکل متمایز تشکیل می‌دهند که زمانی‌ها نامیده می‌شوند. ورف می‌گوید‌:

احساس تداوم ذهنی‌ [یا زمان‌]، شی‌ء نمی‌شود؛ یعنی به‌صورت یک ناحیه، یک گستره یا یک کمیّت بیان نمی‌گردد. دربارهٔ زمان چیزی القا نمی‌شود مگر «تأخر مداوم». بنابراین در زبان هوپی برای فقره‌ای بی‌فرم که پاسخ‌گوی «زمان»به آن مفهومی باشد که در زبان‌های اروپایی وجود دارد، شالوده‌ای نیست (ورف‌، ص۱۴۳‌).

۴. نظام زمان دستوری ما زمان را به سه بخش متمایز تقسیم می‌کند‌: گذشته، حال، آینده، و بدین طریق به شی‌ءشدن زمان که مانند فضا درک شود، کمک می‌کند‌. در این طرح، دشواری‌های چندی موجود است که بارزترین آن‌ها زمان حال دستوری است که کاربردهای گوناگونی دارد. ورف مدعی است که این امور موجب آشفتگی اندیشه می‌شوند.

فعل‌های زبان هوپی‌، زمان دستوری ندارند؛ بلکه فقط دارای شکل‌های اعتباری (Validity-forms)اند و نیز شکل‌هایی که ناظر به جنبه‌ها (aspects) و مودال (modal)اند. شکل‌های مودال، عبارات را به هم متصل می‌کنند‌. سه شکل اعتباری وجود دارد: یکی به‌سادگی نشان می‌دهد که گوینده رویدادی را گزارش می‌دهد که در گذشته یا اکنون اتفاق افتاده است. دیگری انتظار گوینده را نشان می‌دهد و سومی نشان می‌دهد که گوینده مطلبی را می‌گوید که آن را صادق دانسته است. شکل‌های جنبه‌ای، درجات مختلف استمرار [یا تداوم‌] را به‌لحاظ رویداد گزارش می‌کنند و شکلهای مودال فقط هنگامی به کار می‌روند که مطلبی شامل دو فعل یا دو جملهٔ تبعی باشد. شکل‌های مودال، نسبت‌های میان دو جملهٔ تبعی را (از جمله نسبت‌های زمانی را) نشان می‌دهند. بنا بر نظر ورف، این ساختار دستوری از شی‌ءشدن زمان پرهیز می‌کند.

۵. زبان میانگین استاندارد اروپایی مدت، شدت و تمایل را از طریق استعاره‌های فضایی بیان می‌کند. بدین طریق:

ما مدت را با [واژه‌های‌] طولانی، کوتاه، زیاد‌، سریع‌، کند و غیره بیان می‌کنیم. شدت را با [واژه‌های‌]‌: زیاد‌، عظیم‌، خیلی، سنگین، سبک، بالا، پایین، تیز، ضعیف‌؛ و تمایل را با [واژه‌های‌]: بیشتر، افزون، رشد، برگشت، نزدیک‌شدن، ازمیان‌رفتن، پدیدآمدن‌، ظاهرشدن، متوقف‌شدن، برکشیدن، پایین‌رفتن‌، ملایم، یکنواخت‌، سریع‌، کند‌، و مانند این‌ها توصیف می‌نماییم. یعنی از طریق سیاهه‌ای بی‌انتها از استعاره‌ها که کمتر می‌توان آن‌ها را استعاره شناخت؛ زیرا آن‌ها تنها واسطه‌های زبانی در دسترس‌اند. اصطلاحات غیراستعاری در این قلمرو مانند‌ قبل، بعد، زود، مستمر، مداوم‌، شدید‌، بسیار، غالب، فقط انگشت‌شمارند و نیازها را کاملاً برنمی‌آورند (ورف، ص۱۴۵).

برعکس در زبان هوپی چنین استعاره‌هایی وجود ندارد؛ بلکه مدت، شدت و تمایل را به‌طور تحت‌اللفظی بیان می‌کند؛ بی‌آنکه نشانه‌ای از شکل‌های فضایی موجود در زبان میانگین استاندارد اروپایی در آن باشد‌. حتی دستهٔ ویژه‌ای از اصطلاحات به نام تانسورها (tensors) وجود دارند که بسیار گسترده‌اند و بخش جداگانه‌ای از سخن‌گویی را تشکیل می‌دهند و عوامل فوق‌ [یعنی مدت، شدت و تمایل‌] را بیان می‌کنند. برای بیان عوامل یادشده، دیگر شیوه‌های زبانی نیز به کار می‌روند‌.

ورف تأثیر این تفاوت‌های زبانی را بر اندیشه با گفتن این مطلب خلاصه می‌کند که تمایل سخن‌گویان زبان‌های اروپایی بیشتر این است که جهان را به‌صورت اشیا ببینند. این اشیا نیز خود از ماده‌ای ساخته شده‌اند بی‌شکل که فرمی مشخص یافته است. امور غیرفضایی به‌صورت استعاره‌های فضایی درک می‌شوند؛ اما برعکس به نظر می‌رسد که زبان هوپی:

واقعیت را بیشتر در قالب اصطلاحات وقایع (یا بهتر است بگوییم «وقوع» (eventing)) تحلیل می‌کند و این کار را به دو شیوهٔ عینی و ذهنی انجام می‌دهد. به‌طور عینی: فقط اگر تجربهٔ فیزیکی، ادراک‌شدنی باشد‌، رویدادها عمدتاً به‌منزلهٔ خطوط کلی، رنگ‌ها، حرکات و دیگر گزارش‌های ادراک‌شدنی بیان می‌شوند. به‌طور ذهنی: آن دسته از رویدادهای فیزیکی و نیز رویدادهای غیرفیزیکی که تجلّی عوامل نامرئی شناخته می‌شوند‌ و ثبات و بقا یا گریز و تمایلات آن‌ها نیز به همان عوامل نامرئی وابسته است. نتیجهٔ این وضع آن است که موجودات همه به یک شیوه‌ «متأخرتر و متأخرتر نشوند»؛ بلکه بعضی از آن‌ها مانند گیاهان رشد می‌کنند، بعضی دیگر منتشر می‌شوند و محو می‌گردند، برخی در راستای مسخ‌شدن هستند، بعضی از موجودات به یک شکل می‌مانند تا نیروهای مخرب آن‌ها را از میان بردارند. در طبیعت هر موجودی که بتواند همچون یک کل مشخص ظاهر شود، نیرویی هست از نوع تداوم، رشد، انحطاط، ثبات، دورزنی یا خلاقیت خود آن موجود (ورف، ص۱۴۷‌).

درویت لی نیز میان شکل‌های دستوری و شیوه‌های اندیشهٔ غالب در قوم وینتو ارتباط مشابهی را مشاهده کرده است.۱۴ هر فعل زبان وینتو دو شکل با هم مرتبط دارد که برحسب شرایط به کار می‌روند‌. مقولهٔ نخست ستاک‌ها در میان دیگر امور نشان می‌دهند که موضوع‌ [فاعل‌] به‌منزلهٔ عاملی آزاد در فعالیتی که به‌وسیلهٔ فعل توصیف می‌شود، شرکت دارد. در مقابل:

به ستاک مقولهٔ دوم‌، پسوندی متصل است که معنای زیربنایی آن به نظر می‌رسد که ضرورت طبیعی باشد و با پسوندهای مودال ‌مقولهٔ نخست متناظر است. این پسوند برای نشان‌دادن یکجای همهٔ امور زیر به کار می‌رود‌: آخرت، علیّت، بالقوّه‌بودن، احتمال، ضرورت و رجوع به آیندهٔ اجتناب‌ناپذیری که باید باشد و می‌تواند هم باشد و فرد در برابر آن ناتوان و زبون است. مرجع مقولهٔ دوم حالتی از وجود است که در آن فرد عاملی آزاد نیست.۱۵

تفاوت در مقوله‌های فعل ازآن‌رو اهمیت دارد چون بازتابی است از دریافتِ غالب از جهان. وینتویی احساس می‌کند که فقط می‌تواند بخشی از محیط خود را کنترل کند؛ ولی دیگر بخش‌های محیط کاملاً از کنترل او خارج‌اند. این متافیزیک زیربنایی را می‌توان چنین خلاصه کرد:

وینتویی قلمرو کوچکی دارد که در آن می‌تواند امور را برگزیند و انجام دهد، احساس کند، بیندیشد و تصمیم بگیرد. در میان این جهان و محیط بر آن، جهان ضرورت طبیعی قرار دارد که در آن، همهٔ چیزهایی که محتمل‌اند یا بالقوّه وجود دارند، اجتناب‌ناپذیر نیز هستند. در آنجا وجود ناشناختنی و بیان‌ناشدنی است.۱۶

در اینجا دوباره میان تفکر دربارهٔ جهان، در گسترده‌ترین جنبه‌هایش، و مقولات اساسی دستورزبان توازی وجود دارد. آن جنبهٔ دستوری که در پژوهش لی مورد تأکید قرار گرفته است، با جنبه‌های دستوری که در بررسی ورف نقش اصلی را دارند، متفاوت است؛ اما نتیجه‌گیری اساسی لی و ورف یکی است‌.

پیش از آنکه مبحث رابطهٔ میان زبان و اندیشه را به پایان آوریم، شاید مناسب باشد که آنچه را خواسته‌ایم اثبات کنیم و آنچه را نخواسته‌ایم، از نظر بگذرانیم. ما در جست‌وجوی پیوندها و روابط علّی میان زبان از یک سو و اندیشه از دیگر سو بوده‌ایم. ما مدعی تأثیر واژگان و صرف، مقدم بر همه، بر ادراک شده‌ایم و مدعی تأثیر روش‌های ترکیب جمله‌بندی‌ها بر اندیشه‌، و مقدم بر همه بر لایهٔ انتزاعی‌تر اندیشه شده‌ایم. در هیچ موردی نه ادعا کرده‌ایم و نه خواسته‌ایم ادعا کنیم که زبان یگانه عامل مؤثر، یا حتی مقدم‌ترین عامل مؤثر بر اندیشه است‌. در هیچ موردی مدعی نشده‌ایم که رابطهٔ علّی در جهت معکوس عمل نمی‌کند‌؛ زیرا خصلت استمرار زبان و نیز این حقیقت که قوم در سیر زمان تغییر می‌کند، این امر را کاملاً محتمل می‌سازد که شرایط محیط، سازمان اجتماعی و شیوه‌های غالب اندیشه، زبان را در معنای گستردهٔ آن تغییر دهند. اما این امر مانع از این نمی‌شود که زبان بر رشد اندیشهٔ فرد تأثیر داشته باشد و همهٔ ادعای ما نیز همین است. به‌علاوه مدعی نیستیم که مطالعهٔ یک زبان، فی‌نفسه کافی است تا خصلت کلی اندیشهٔ سخن‌گویان آن زبان را نشان دهد. تا حدی، شناخت عمومی از فرهنگ سخن‌گویان آن زبان ضروری است و در واقع باید شک کرد که خصوصیات اساسی اندیشهٔ یک قوم را بتوان از مطالعهٔ زبا ایرانِ عزتمند...

ما را در سایت ایرانِ عزتمند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ezzatollahhazrati بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 15:02